نه گفتن خیلی سخته!
همیشه وقتی بهت نه می گم ، وقتی به خاطر اینکه نخوابی گریه می کنی ، وقتی به جای صبحونه و نهار و شام می خوای فقط شیر و بستنی بخوری ، وقتی بازم اسمارتیز و پاستیل و همه چیزایی که می خوری و دیگه تا فرداش نمی تونی غذا بخوری، می خواهی ، دلم می خواد همش بهت بگم آره. دلم می خواد هیچوقت گریه تو نبینم. دلم نمی خواد کوچیک بودنت حس ناتوانی و نارضایتی بهت بده.
این موضوع اینقدر منو متاثر کرده که بهش فکر می کنم و دارم می نویسم . شاید باید از من نه بشنوی ، شاید باید بدونی که یه جاهایی تو گریه می کنی و مامان از حرفش کوتاه نمیاد ، همه به خاطر اینکه قاطعیت رو یاد بگیری و قانون. شاید به خاطر اینکه چهره مامانت توی ذهنت یه آدم کامل نباشه که همیشه باهات موافقه و هیچوقت اشتباهی نداره . شاید برای این که تا حدی سازش و پذیرش رو یاد بگیری به خصوص در مواقعی که چاره ای نداری ، درست همون موقع که یه چیزی رو خیلی دوست داری .
امیدوارم وقتی این متن رو می خونی ما به درک این نکته نایل شده باشیم که انسانها با هم متفاوتند ، با افکار و باورهای متفاوت و امیدوارم با همه اشتباهاتی که دارم بتونم همیشه حامی تو باشم همونطور که هستی.