روشاروشا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

برای دخترم روشا

نیکا و لنا

نیکا و لنا دختر های داییت. نیکا 7 سالشه و لنا 4 سالشه. خیلی مهربونند .خیییلی هم شیطون. طوری که وقتی با هم می افتین دیگه نمی شه مهارتون کرد . تقریبا همه جا رو به هم می ریزین و کلی بپر بپر می کنید و بعضی کارای خطرناک .خوب کار من خیلی سخت می شه . ولی با اینهمه خیلی وقتا سعی می کنم برنامه هایی بزارم که شما بتونین همو ببینین  چون شما خیلی همدیگه رو دوست دارین . و وقتی با هم هستین خیلی بهتون خوش می گذره . کلی با هم بازی می کنید . حتی گاهی خوابشونو می بینی و تو خواب هی صداشون می کنی. بیشتر موقعها وقتی لنا می خواد از خونه ما بره ، گریه می کنه و تو هم با یه حس مرامی با اندوه فراوان به لنا نگاه می کنی و می زنی زیر گریه . اونوقته که گریه لنا بند...
26 ارديبهشت 1390

امروز

روشا جونم دوباره سرماخوردی و امروز نتونستم ببرمت پارک.بنابراین مامان تصمیم گرفت توی خونه برات شرایط بازی رو فراهم کنه. اول که سی دی بارنی رو نگاه کردی که یه برنامه خیلی شاد و جذابه با بازی و حرکات موزون چند تا نی نی .بعدش هم یه کمی ناقاشی (نقاشی)کشیدیم و تو کلی اثرات زیبا خلق کردی. بعدش دنبال بازی کردیم. اینطوری که مامان همش تو رو دنبال می کرد و تو با جیغ و سر وصدای زیاد فرار می کردی و گاهی هم می پریدی رو تخت و بلاخره مامان تو رو می گرفت و تو از خنده ریسه می رفتی .یه بار هم من ازت خواستم دنبالم بیایی و بعد چند قدم خیلی خوشت نیومد و دوباره مامان همش می دوید دنبالت. یه کمی هم بپر بپر بازی کردی .روی زمین و مبل و بعد مامان تو رو گذاشت پشت ...
26 ارديبهشت 1390

ماجراجویی تو خیابون

امروز یه کمی دیرتر از همیشه بیدار شدی و مامان هم که بعد از ظهر کلاس داشت دیگه برنامه مون به هم خورد چون قرار بود ببرمت خانه سبز تا به قول خودت با پچه ها (بچه ها) ، با نی نیا سر سره بازی کنی .خوب مامان خیلی سریع آماده شد و دست شما رو هم گرفت و با هم رفتیم خیابون گردی . اینجا تو محل ما ماشینا کمترند و هوا هم ای بد نیست .البته امروز هوا بادی بود و در واقع هوا خیلی خوب بود. دخترم با هم رفتیم تا بالای شهرک .همه رو خودت پیاده اومدی و تمام مدت دست مامانو گرفته بودی . با هم درختا و گلا و چمن و گنجشکا و کبوترا و آقا کلاغه رو نگاه کردیم. خیلی خوش گذشت . یه جا به من گفتی می خوام بدو بدو کنم .منم بردمت یه جای مطمئن و تو دست مامانو ول کردی و شروع کردی به...
26 ارديبهشت 1390

احساس مادر

دخترم خیلی وقته دلم می خواست برات یه وبلاگ درست کنم و تا اونجا که می تونم ازت بنویسم . البته خیلی از کاراتو تو یه دفترچه کوچیک یادداشت کردم. فکر کنم اگه بزرگ بشی اونو دوست داشته باشی. بعضی وقتا با خودم فکر می کنم حتما یه روز میشه از اینکه لحظه لحظه زندگی قشنگتو ثبت نکردم پشیمون بشم. شاید این خودخواهی منه که فکر می کنم تو بهترین دختر دنیایی. و زیباترین. وقتی چشمای قشنگت زیر نور آفتاب برق می زنه و با لباست همرنگ می شه و یه لبخند روی لبات (که از وقتی به دنیا اومدی این لبخند رو داری) دلم می خواد همینطور نگاهت کنم. دیدن رشد و نموت خیلی شادی بخشه. اینقدر حس خوبی دارم وقتی می بینم لباسهات کوچیک می شه.شلوارهایی که برات بلند بود اندازه می شه و ...
26 ارديبهشت 1390

درباره دخترم

دخترم روشا، حداقل دو سال و نیمه که هر چی کتاب خوندم درباره بچه ها و روانشناسی رفتار با بچه ها بوده . هر چی فکر کردم درباره تو بوده . خیلی سریع وارد دنیای من شدی و تمام دنیامو پر کردی طوری که الان درباره هرچیزی که می خوام تصمیم بگیرم اول تو در نظرم میایی. این روزا حس می کنم وابستگیت به من کمتر شده و از اون حالت اضطراب جدایی دراومدی . حالا با خیال راحت تر می تونم بزارمت و برم سر کار. نمی دونم بعد از 2 سال زندگی تو دنیای زیبای تو چطور می خوام برم تو دنیای بزرگترا؟! این روزا قدرت کلامیت خیلی قوی شده. البته از روز اول که شروع کردی به جمله گفتن همیشه مطابقه فعل و فاعل رو رعایت می کردی ولی تا دیشب خودتو سوم شخص می گفتی .روشا می خواد بخوابه....
26 ارديبهشت 1390